وجودم به تنگ آمد از جور تنگي

شاعر : سعدي

شدم در سفر روزگاري درنگيوجودم به تنگ آمد از جور تنگي
چو يأجوج بگذشتم از سد سنگيجهان زير پي چون سکندر بريدم
جهان درهم افتاده چون موي زنگيبرون جستم از تنگ ترکان چو ديدم
ز گرگان به در رفته آن تيز چنگيچو بازآمدم کشور آسوده ديدم
سر زلف خوبان چو درع فرنگيخط ماهرويان چو مشک تتاري
پلنگان رها کرده خوي پلنگيبه نام ايزد آباد و پر ناز و نعمت
برون، لشکري چون هژبران جنگيدرون مردمي چون ملک نيک محضر
جهاني پرآشوب و تشويش و تنگيچنان بود در عهد اول که ديدي
جهاني پرآشوب و تشويش و تنگيچنان بود در عهد اول که ديدي
اتابک ابوبکربن سعد زنگيچنين شد در ايام سلطان عادل